KISS ME SARANGAHE-1
KEVIN-JOJO
یه وب دیگه از وو سانگ مین و وو سانگ هیون
نگارش در تاريخ سه شنبه 22 / 11 / 1391برچسب:KISS ME SARANGHAE, توسط woo sung min

KISS ME SARANGHAE.

.

.

.

.

ساعت 9 شب بود.......لبه ی برج وایساده بودم...........کوین توی باغ داشت با یوکیس حرف میزد.........قیافش مضطرب بود........انگار نه انگار که عروسیش بود.....................نمیتونستم نگاش کنم......تموم خاطراتم از جلوی چشمام رد میشد.................از روزی که عاشقش شدم تا روزی که قسم خوردم روز عروسیش خودمو جلوش بکشم.......چه روزایی که به خاطرش گریه کردم......چه روزایی که برای یه لحظه دیدنش خودمو به آب و آتیش نزدم.........هیچوقت نذاشت حرف دلمو بهش بگم................هر دفعه که بهد از سختی های فراوون پیداش میکردم ، تا میخواستم باهاش حرف بزنم میگفت:چون میخواد ازدواج کنه نباید با هیچ دختری حرف بزنه وگرنه خونواده ی همسر آیندش شک

میکردن........................................یه روز که از کمپانی با گروهش اومدند بیرون رفتم جلوشون زانو زدم و گریه کنان گفتم تو رو خدا بذارین حرفمو بزنم...............همه موندن الا کوین.........خیلی برام سخت بود.........کسی که این همه سال به پاش موندم و خالصانه دوسش داشتم با اینکه احتمال رسیدن بهش برام نزدیک به صفر بود........الان با بی اعتنایی از کنارم رد شد..........بقیه اعضای گروه منو بردن توی محوطه ی کمپانی و منم همونطور که گریه میکردم تموم ریز و درشت زندگیمو براشون تعریف کردم و در آخراشکامو پاک کردم و گفتم:امیدوارم خوش بخت بشه اما بهش بگین شب عروسیش ساعت 11 به بالای برج 50 طبقه ای که رو به روی باغه یه نگاهی بندازه..............میخوام به قولی که به خودم دادم عمل کنم.........................................

اولش بهم خندیدن چون فکر میکردند اینجوری میگم تا کوینو از عروسی کردن پشیمون کنم.................

ایلای گفت:اگه قرار باشه همه فنای کوین روز عروسیش خودکشی کنن که عروسیش عزا میشه...............

گفتم:من طرفدارش نبودم.........من عاشقش بودم............هیچ کسو تو زندگیم به اندازه ی اون دوست نداشتم و ندارم...............تازشم قرار نیس همه طرفداراش جلوش خودکشی کنن فقط منم که میخوام چنین کار احمقانه ای بکنم....................

ای جی:خوبه خودتم میدونی احمقانس...........پس چرامیخوای اینکارو بکنی؟؟؟؟

گفتم:احمقانس.................اما من خودم یه احمق به تمام معنام..............احمق نبودم میرفتم مثل بقیه دخترا با یه پسر دیگه دوست میشدم و ازدواج میکردم دیگه هم به کوین فکر نمیکردم.............اما من احمق فقط کوینو میتونم دوست داشته باشم!!!!!

دونگ هو:ولی تو اون قدرا هم احمق نیستی که به خاطر یکی مثل کوین خودکشی کنی.......!!!

گفتم:باور ندارید میتونید امتحان کنید.......................فقط کافیه ساعت 11 شب یه نگاه به اون برج بندازید......!!!!!

وقتی فهمیدند قضیه جدیه سعی کردند مانعم بشن!!!

کیسوپ:تو نباید اینکارو بکنی.........تو هنوز جوونی......میتونی با هزار تا پسر بهتر از کوین زدواج کنی و خوش بخت بشی....چرا میخوای آیندتو خراب کنی؟؟؟

گفتم:زندگی و آینده ی من بدون کوین هیچه.......این همه سال منتظر موندم تا خودمو بهش برسونم و بهش بگم که دوسش دارم و اون با بی اعتنایی از کنارم رد میشه.........اما با این همه بازم دوسش دارم و نمیتونم از شدت عشقم به کوین کم کنم.........من زندگی بدون کوینو نمیخوام............من قول دادم و زیر قولم نمیزنم...........................

با اینکه خیلی باهام حرف زدند تا بتونن راضیم کنن قید خودکشی رو بزنم اما موفق نشدند..........تنها راهی که مونده بود این بود که کوینو راضی کنن تا ازدواجشو بهم بزنه............................نمیدونم با اینکه منو خوب نمیشناختن واسه چی انقدر نگرانم بودن؟؟...........اید به شدت علاقه ی من به کوین پی برده بودند..................شاید دلشون برام سوخته بود................یا شایدم نمیخواستن از طرفداراشون کم بشه.......خب مسلما اگه من می مردم خیلی از طرفداراشون واسه اینکه کوین انقدر بی رحم بوده و به طرفدارش بی اعتنایی کرده ناراحت میشدند و دیگه طرفدارشون نمیبودند.................اینم باید در نظر گرفت که خیلی از طرفداراشون دوستای من بودند و این براشون تا حدودی گرون تموم میشد...........................

میدونستند که خود کوین هم راضی به این ازدواج نیست و فقط به اصرار خوانوادش داره ازدواج میکنه

شب همون روز یوکیس رفتند تا با کوین حرف بزنن...........

سوهیون:کوین...........اون دختر طفل معصوم گناه داره...................دلت میاد یکی از طرفدارات جلوی چشمات بمیره؟؟؟

دونگ هو:تازه اون طرفدارت نیست.....................عاشقته..............خاک تو سر بی رحمت کنن.............بابا یکم انصاف داشته باش!!!

کوین:بابا جان.............من خودم راضی به این ازدواج نیستم............من جستینا رو مثل خواهرم میدونستم..........ما از بچگی تو آمریکا با هم بزرگ شدیم............من واقعا هیچ حسی نسبت بهش ندارم..........اگه اصرار خونوادم و عشوه گری های لوس جستینا نبود....عمرا تن به این ازدواج نمیدادم...........

ای جی:خب برای اولین بار جلوی خونوادت وایسا...................بگو من این دخترو دوست ندارم.........ازدواج که زوری نیست................بحث یه عمر زندگیه!!!!!

کوین:نمیتونم............اونا خونوادمن................چجوری جلوشون وایسم؟؟؟...............تازه اصلا اونا راضی شدند.............من که هنوز از این دختره خوشم نیومده!!.......اسمش چی بود؟؟؟

کیسوپ:مریم..............................ببین مریم صد برابر بهتر از جستیناست!!!............لوس نیست......مثل جستینا پررو نیست...............عشوه مشوه هم نمیاد..............تازه اون واقعا دوستت داره!!........اما جستینا چی؟؟؟..............اون تورو فقط بخاطر شهرت و قیافه ی نحست دوست داره!!!!!!

سوهیون:تازه هیکل مریم از تو کوچیکتره........اما جستینا حدودا دو برابر توئه......................تو 55 کیلویی ، جستینا 76 کیلوئه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 هون:کوین جان ، برادر گلم ، خوشگلم ، احمق ، خر ، نفهم..........بفهم.............اون دختر گناه داره ................گفته شب عروسیه نحست سر ساعت 11 خودشو از بالای برج رو به روی باغ پرت میکنه پایین!!!!!.................خیلی هم جدی گفت!!!

کوین:اون برج 50 طبقس...................جراتشو نداره!!!

ایلای:ما هم همین فکرو میکردیم اما اون مصممه...............تازه اول میخواسته با اسلحه ی گرم خودشو بکشه اما بهش اسلحه نمیدادند.............حالا بازم فکراتو بکن

کوین:حالا ببینم چه گلی میتونم به سرم بزنم..................حالا از خودش چیزی بهتون گفته؟؟؟؟؟؟؟؟

و یوکیس کل زندگیمو براش تعریف کردند................

بر میگردیم به شب عروسی و من در بالای برج

منتظر بودم ساعت 11 بشه......میترسیدم اما دیگه همه چی برام تموم شده بود!!!....

به زور یه بلندگو گیر آورده بودم..........میخواستم خودم داد بزنم اما به علت ارتفاع زیاد و صدای بلند آهنگ صدای من به گوش کوین نمیرسید................

ساعت حدودا10 بود که همه آماده شدن برای خوردن شام و صدای آهنگ قطع شد..............فرصت خوبی بود تا همه از جمله کوین صدامو بشنون...........لبه ی برج وایسادم................از ترسم پایینو نگاه نمیکردم...............بلندگو رو برداشتم و داد زدم:......................خدا.................چرا من؟..........چرا من باید انقدر بدبخت باشم؟؟...............

بعد یه نگاه به باغ انداختم.........همه داشتن نگاهم میکردن..............از همین فاصله ی دور میتونستم اضطراب و نگرانی رو توی چشمای کوین ببینم...............بهش نگاه کردم و گفتم:خوشحالی نه؟؟؟؟؟؟؟؟آره دیگه............داری عروسی میکنی.............بایدم خوشحال باشی...............داری با کسی ازدواج میکنی که نمیدونی دوستت داره یا نه؟..........نمدونی تو رو بخاطر خودت میخواد یا شهرتت!!!؟؟؟

پچ پج ها شروع شد........همه مخواستن بدونن که من کیم!!!!..............همه تو فکر این بودند که واقعا جستینا کوین رو بخاطر شهرتش دوست داره؟؟......پس این دختر کیه که میگه کوینو بخاطر خودش دوست داره؟؟

ادامه دادم:اصلا فکر کردی شاید کسی هم باشه که تورو بیشتر از همه دوست داشته باشه؟؟؟............یه نیمه ی گمشده..........یه نفر که همیشه عاشقت بوده و هست و هیچوقت نتونسته عشق تو رو از قلبش بیرون کنه!!!...........اصلا به این چیزا فکر کردی؟؟؟؟..............معلومه که نه!!!...................الان عشق عروس خانوم کورت کرده!!........فکر میکنی اون همه ی زندگیته و بدون اون نمیتونی زندگی کنی مگه نه؟؟؟؟.........منم همین فکرو راجبه تو میکنم.......توهم همه ی زندگیه منی و بدون تو نمیتونم زندگی کنم...........اما چه فایده...........تو داری به کسی که این فکرو راجبش داری میرسی اما من نه..............من همیشه بدبخت بودم........از همون لحظه ای که به دنیا اومدم بدبخخت بودم.................نه پدر........نه فامیل...........نه آشنا.............هیچکسو نداشتم.............فقط یه مادر داشتم که بخاطر تو......برای رسیدن به تو ازش دل کندم...........بخاطر تو چندین بار باهاش دعوام شد..............میدونی چقدر برات گریه کردم؟؟؟.............نه نمیدونی................چون تو هیچوقت تصورشو نمیکردی که یه گوشه ی دیگه ی دنیا یه نفر باشه که هر روز و هرشب برات گریه کنه..................تصورشوم نمیکردی که یه نفر باشه که با دیدن خنده هات خوشحال بشه و با دیدن ناراحتی هات ناراحت بشه.............تصورشم نمیکردی که یه نفر باشه که وقتی میفهمه تو تب کردی برات بمیره...............

اشکامو پاک کردم و داد زدم:............کوین...................من دوستت دارم................من بیشتر از هرکسی که فکرشو بکنی دوستت دارم..............این چیزی بود که این چند وقت نمیذاشتی بهت بگم..............حالا هم که دیگه کار از کار گذشته داری ازدواج میکنی....................مبارکه...............ایشالله خوشبخت بشی...........منم به قسمی که خوردم عمل میکنم و برای همیشه از زندگیت محو میشم..............نیم ساعت دیگه...........درست سر ساعت 11 میرم...........برای همیشه............دیگه هیچوقت منو نخواهی دید.............

سوهیون سریع میکروفون رو از جایگاه عاقد برداشت و گفت:نه مریم...........خواهش میکنم........اینکارو نکن.............اگه مارو به عنوان روه مورد علاقت دوست داری اینکارو نکن...............

کیسوپ میکروفون رو از دستش گرفت و گفت:مریم...................اگه تو خودکشی کنی هیچی درست نمیشه...............با کشتن خودت نه کوین از ازدواجش منصرف میشه و نه تو به کوین میرسی....................مریم خانوم..................قحطیه پسر که نیومده..............تو میتونی با کسی ازدواج کنی که شاید بیشتر از کوین دوستت داشته باشه..........اصلا شاید مثل خودت از همه دنیا بیشتر دوستت داشته باشه!!!............خواهش میکنم اینکارو نکن!!

اشکامو پاک کردم و با لبخند گفتم:من گروه یوکیسو خیلی دوست دارم.............ممنون که به فکر من هستید اما من از این دنیا فقط کوینو میخوام و فقط هم میتونم به اون دل ببندم...............و نرسیدن به اون راهی جز مرگ نداره!!..............

جستینا که از حرص خون خونشو میخورد از باغ رفت بیرون..........

سوهیون:اما مریم جان...تو میتونی با یه نفر دیگه خوشبخت شی!!......از کجا میدونی اگه با کوین ازدواج کنی خوشبخت میشی؟؟

گفتم:آره تو راست میگی.................شاید با کوین خوشبخت نشم............اما بدبختی با کوین بهتر از خوشبختی با یکی دیگس!!!

گریه میکردم و حرف میزدم............حرفایی که دلم میخواست بگم و نمیشد................همه ی مردم اطراف داشتن نگاهم میکردن.............یکم خجالت کشیدم اما دیگه برام مهم نبود..........میدونستم اگه زنده بمونم حرفای زیادی پشت سرم گفته میشد..........اما اهمیت نمیدادم.................حتی اگه مجبور به زندگی بدون کوین هم باشم و حرفای نیش دار مردم رو بشنوم بازم برام مهم نیست.............فقط 5 دقیقه به 11 مونده بود..............گوشیم مدام زنگ میخورد..............دوستام از ایران بودند...............میدونستن که قراره چیکار کنم........همه ی دنیا رو نگران کرده بودم..........از خودم بدم میومد.................گوشیمو اندخاتم رو زمین و دوباره به باغ و کوین خیره شدم...............با لبخند گفتم:یوکیس........کوین.....و همسر آینده ی کوین....مراقب خودتون باشید......عروس خانوم مراقب عشق من باش...........نباید حتی برای یه لحظه ناراحت بشه وگرنه شبا میام تو خوابت و عذابت میدم...............میفهمی که چی میگم؟؟؟؟...............یوکیس خیلی دوستون دارم...........خوشحالم که تونستم حداقل قبل از مردنم ببینمتون..................و کوین....................خیلی زیاد دوستت دارم و خواهم داشت........منو ببخش که این چند وقته اذیتت کردم...............خداحافظ

بلندگو رو گذاشتم زمین............چشامو بستم..............یه نفس عمیق کشیدم.........یه نگاه به ساعتم انداختم و یه نگاه به باغ کردم............با چشام دنبال کوین گشتم........میخواستم تا لحظه ی آخر چشم ازش بر ندارم...............اما پیداش نکردم............دوباره به ساعتم نگاه کردم.........10:59بود..................فقط 20 ثانیه مونده بود..........باورم نمیشد دارم میمیرم..............هیچوقت به مرگ فکر نمیکردم...........بیشتر به این فکر میکردم که به کوین کیرسم.....اما حالا؟؟..........دارم تو اوج جوونی و خوش گذرونیه یه دختر خودمو میکشم............همسن و سالای من همه شاد و خوشحال سالهای سال زندگی میکنن اما من؟؟؟..............................چشامو بستم و تو دلم گفتم:خدافظ عشقم.....خیلی دوستت دارم.............

و

.

.

.

.

.

.

.

پریدم

.

.

.


نظر بدین که من خیلی حال کردم شمارو نیدونم